ترس و لرز

شكرالله ذبيحي
zabihi_art@yahoo.com

آسايشگاه ساكت است.همه خوابند و چند نگهبان وضع كامل كرده مي روند بيرون و پشتشان سوز باد پائيزي داخل مي شود.از صبح دلم گرفته نمي دانم چرا همين جوري لرز گرفتم.دستم به هيچ كاري نمي رود.نمي دانم چه موقع است كه خوابم مي برد.هنوز چشمم گرم نيفتاده كه طرفهاي دو نصف شب پريش از خواب بيدارم مي كند: - تلفن دار .زود باش شهرستانه.
ترس تنم را مي لرزاند.هول كرده ام.نمي توانم از تخت پائين بيايم.يعني خواب ديشبي راست بود؟

اتاقها نامرتب و به هم پاشيده اند.مادر با عجله اينجا و آنجا سرك مي كشد.هر كسي چيزي را برداشته جا به جا مي كند.صداي مادر است كه با عصبانيت رو مي كند به من و مي گويد:
مگه نمي دوني الان مي آن.اتاقو تميز كن.بابات داره عروسي مي كنه
گيج و منگم.به پدر نگاه مي كنم كه داماد شده است و كنج اتاق.همانجائيكه گرماي بخاري هيمه اي مان سفيد كاري ديوار را تركانده نشسته و مثل هميشه كت قديمي دست دوشي را پوشيده و آن پيراهن كه خاله از مكه برايش آورده را توي همان شلوار سبز شهرباني پوشيده كه مدتي است باز نشست شده.
من ناراحتم يا او.نمي دانم اما خون تو رگهاي پدر نيست.رو مي كنم به مريم و مي گويم:
ـــ آبجي ، بابا چرا اينجور شده؟
مريم هم حرفي نمي زند و راهش را مي گيرد و مي رم. داد مي زنم كه:
ـــ مرده ؟ مريم بر مي گردد و با جيغ زنانه اش خفه ام مي كند.
ـــ زبونتو گاز بگير.
به پدر نگاه مي كنم ، ظاهرا صدايم را شنيده اما جواب نمي دهد.انگار نگاهش به نقطه ي دوري خيز برداشته باشد.
به من نگاه مي كند. نه امكان ندارد مردي كه در چشمانش چيزي نيست بتواند زنده باشد.
مطمئـنا .......... من درست فكر مي كردم.
زنگ دروازه صدايش در مي آيد. عـروس و خانواده ي بزك كرده اش مي آيند داخل اطاق منتظر بابا مي شوند.
پدر هم مد تي بعـد كنارشان نشسته.
* * *
مطمئـنا من درست فكر مي كردم؛ كه پريش بالاي سرم روي تخت آمده و تكانم مي دهد.
ـــ چيه بابا .
ـــ پا شو ، شهرستان داري.
يادم مي آيد كه بايد مي آمدم پائـين. دوباره به ذهنم مي آيد همين ها را، امشب خواب ديدم.
سمت گوشي تلفن مي روم كه رنگ قرمزش زير نور چراغ خواب سير تر شده. گوشي را مي گيرم، صداي هق هق آشنايي در گوشم صدا مي كند. آبجي مريم است كه گريه مي كند!
ـــ داداش خود تي؟ زودتر بيا.......... بابا مرد.
گوشي را مي گذارم. بوي خانه اي كه تا حالا مي آمد قطع شده. اينجا بوي غربت، بين سرباز هايي كه خوابند و خُروپُف مي كنند پخش شده.
به خود كه مي آيم مي بـينم پريش دستـش را گذاشته روي شانه و برگه ي تقاضاي مرخصي را توي جيـبم مي گذارد.
تازه مي فهمم مد تي است كه گريه مي كنم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31688< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي